خیلی وقتها از عجله یادم رفته در خونه رو ببندم. بعضی وقتها هم از هیجان و ذوق و شوق زیاد با سرعت فقط حاضر شدم و رفتم و در باز مونده. گاهی هم پیش اومده به خاطر اینکه تو فکر بودم یا توی عالم خودم بودم در به امون خدا باز مونده و من رفتم. تنها وقتهایی مطمئنم در بسته شده که عصبانی بودم و در رو محکم زدم بهم تا همسایههای کوچه بغلیم متوجه بشن من عصبانیم مبادا با ماشین بپیچن جلوم یا واسه سلام و احوال پرسی بخوان بهم لبخند بزنن که اکثرا هم ناموفق بوده و کسی جز خودم و در بیچاره متوجه نشده که عصبانیم.
وقتی تابلو رو جلوی در زدم توقع داشتم یکی بیاد رد بشه و بگه خل شدی؟ ولی کسی نگفت. ظاهرا اینکه من جای گل، تابلوی نقاشی گرون قیمت زدم خیلی عجیب نبود. درست مثل وقتهایی که فکر میکردم همسایهها فهمیدن من خوشحال بودم که در رو نبستم یا عصبانی بودم که در رو محکم زدم بهم و رفتم اما برای هیچ کس مهم نبود شایدم بود کسی چه میدونه!
اما واقعیت این بود که تابلو زدم جلوی در خونه تا خونهم تابلو بمونه حوصله ندارم به کسی آدرس بدم بگم وقتی رسیدی فرعی فلان زنگم بزن تا بیام جلو در. از الان راحت میگم بیا فرعی فلان هر خونه عجیبی دیدی مال منه درش هم همیشه بازه یاالله بگو بیا تو ترجیحا شیرینی خامهای با خودت بیار.